به گزارش ایسنا، آرزوها در ذهن نفس می کشند و اغیار به حریم شان راه ندارند، تا زمانی که به واقعیت بدل شوند و رخ نمایان کنند. کمتر کسی دل به دل آدمی می دهد و دست گیر است تا به دیده، روشنی ببخشد و توانی باشد برای زانوهایی که قرار است در مسیری سخت قدم بردارند.
الهام رمضانی دختری که کوهنورد نبود اما آرزویی به بلندای اورست داشت؛ جایی که به قول خودش زمین و آسمان به هم متصل می شوند و چه لحظه ای رویایی تر از اینکه بر بام جهان، جهان را نظاره کنی.
درست ۸ و ۳۰ دقیقه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱ بود که بعد از سختی هایی که هنوز هم چشمانش را خیس می کند، پا بر قله 8 هزار و 848 متری گذاشت. دست در ذهنش برد و به آرزویش تن پوشی از حقیقت پوشاند.
این ورزشکار با ایسنا به گفت وگو نشست و راوی صعود به بلندترین قله جهان شد که مشروح آن را در ادامه می خوانید.
چگونه پای شما به ورزش باز شد؟
متولد سال ۱۳۶۳ در قم هستم اما از دو سالگی به تهران آمدیم. دوران دبستان و راهنمایی خیلی چاق بودم و خانواده پدرم که ورزشی بودند، روی اضافه وزنم حساس شده بودند. به خاطر همین پدرم قبل از مدرسه ساعت چهار صبح بیدارم می کرد تا در پارک دم خانه مان بدویم و ورزش کنیم. در مدرسه هم والیبال بازی می کردم. تقریبا از دبیرستان خیلی اتفاقی با اسکواش آشنا شدم و حرفه ای ادامه اش دادم. در رشته حقوق درس خواندم و بعد از فارغ التحصیلی متوجه شم به این رشته علاقه ای ندارم. همزمان با تحصیل هم به صورت حرفه ای اسکواش بازی می کردم و بیشتر زمانم در تمرین، اردو و مسابقه می گذشت. دیگر تمایلی نداشتم در حقوق فعالیت کنم و سعی کردم دوره های مربیگری و داوری را بگذرانم.
هفت سال عضو تیم ملی بزرگسالان اسکواش بودم که رباط صلیبی پاره کردم و عمل شدم. بعد از مدتی دوباره همان رباطم پاره شد و دکتر من را از بازی منع کرد اما همچنان در زمینه داوری، مدرسی و برگزاری مسابقات با فدراسیون همکاری دارم. فکر می کنم جزو اولین زنانی بودم که درخواست داوری بین المللی دادم و در مسابقات بین المللی تایوان شرکت کردم. هفت سالی هم می شود که دبیر سازمان لیگ و مسئول برگزاری مسابقات اسکواش زنان هستم.
چه شد که وارد کوهنوردی شدید؟
بعد از عمل زانو، انجام داوری و مربیگری از نظر روحی برایم قابل قبول نبود و دوست داشتم فعالیت هدفمندتری داشته باشم. مدتی تیراندازی کردم اما فعالیت مدنظرم را نداشت. خیلی اتفاقی از سه سال قبل وارد کوهنوردی شدم و تا ایستگاه پنج توچال می رفتم اما دوست داشتم به دماوند بروم چون ورزش از دید حرفه ای برایم خیلی جذاب است و دوست دارم به هدفی برسم. بدنم با توجه به اینکه همیشه ورزش حرفه ای می کردم، آماده بود. با یک مربی حرفه ای هم صحبت کردم که گفت سه بار به قله توچال برو و بعد دماوند. وقتی روی قله توچال ایستادم احساس خوشبختی عجیب و غریبی داشتم که قابل وصف نیست. این حس را هیچگاه در دوران حرفه ای اسکواش تجربه نکرده بودم. در تیرماه همان سال هم با آقای نگهبان به قله دماوند رفتم. هم هوایی را به خوبی انجام دادم به همین دلیل سرحال به قله رسیدم و نیم ساعت تا ۴۰ دقیقه در قله بودم. از ایستادن بر بام ایران حس خیلی خوبی داشتم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتید به اورست بروید. این فکر از کجا شروع شد؟
کوه های زیادی را نرفته بودم. قله توچال هم نزدیک بود و با تله کابین برمی گشتم، به همین دلیل ظهر خانه بودم و همسرم مشکلی نداشت. سال اول تابستان می رفتم اما خواستم کوهنوردی زمستانی را تجربه کنم که چالش های جذاب تری دارد. پاییز به توچال رفتم اما هوا به شکل غیرمنتظره ای بهم ریخت و مرگ را جلوی چشم هایم دیدم چون کفش، لباس و دستکش مناسب نداشتم. بعد از آن متوجه اهمیت تجهیزات شدم و کم کم تجهیزاتم را جور کردم و دوباره برنامه های زمستانه رفتم. با اینکه همه می گفتند باید عضو یک باشگاه شوی و با گروه بروی اما امکانش را نداشتم چون برنامه های باشگاه ها دو، سه روزه بود و همسرم موافق نبود. معمولا پنجشنبه ها می رفتم و متوجه شدم چند نفر دیگر هم همیشه پنجشنبه ها می آیند. سعی کردم بینمان خیلی فاصله نیفتند و در مسیر تنها نباشم. یک سال و نیم هر هفته به توچال رفتم تا اینکه شبی مستندی در مورد اورست دیدم. خیلی چالش برانگیز و جالب بود که آدم دو ماه در کوهستان باشد.
تصمیم گرفتم به بیس کمپ اورست بروم؛ برنامه ای ۱۴ روزه است که افراد با آمادگی جسمانی خوب امکان شرکت در آن را دارند. اطلاعاتی در مورد هزینه ها و فصل این برنامه به دست آوردم. هدفم این بود بهار بروم و شرایط نپال را ارزیابی کنم. همزمان با این تصمیم مستندهایی در مورد کوهنوردی مخصوصا اورست دیدم. از آنجایی که اورست بلندترین کوه جهان است، طرفداران زیادی دارد و همه دوست دارند این تجربه را داشته باشند. من هم جزو برنامه هایم قرار دادم اما به هیچکس نگفتم حتی خانواده و همسرم ۶ ماه قبل از رفتن متوجه شدند.
در مورد اورست از جمله جوان ترین و مس ترین صعودکننده ها تحقیق کردم. با خودم گفتم وقتی یک نفر با سن بالا صعود کرده حتما من هم می توانم. تمریناتم را زیاد کردم و به مربی بدنسازی ام گفتم "می خواهم به یک کوه ۸ هزار متری بروم، طبق آن به من برنامه بده." چند باری هم با دکتر بهروز مقدسی کوه رفتم. آنقدر تصمیم بزرگی بود که می ترسیدم با کسی مشورت کنم و بگویند نمی توانی. دوست داشتم در ذهنم باور نتوانستن نباشد. به دکتر مقدسی گفتم و با هم حرف زدیم که او گفت "به نظرم این برنامه کاملا برای تو شدنی است و تلاش کن."
شرکت در برنامه ۱۴ روزه بیس کمپ اولین و آخرین شانسم بود چون هزینه بالایی داشت. دکتر مقدسی گفت باید حتما یکسری از آموزش های کوهنوردی مثل کار با طناب و سنگ نوردی را ببینی. همزمان با تمرینات بدنسازی دو مربی گرفتم و هفته ای سه جلسه در این دوره ها شرکت کردم. قرار شد آذرماه همزمان با فصل سرد دو کوه ۶ هزار متری بروم. برنامه پرفشاری بود اما از پسش برآمدم.
چه زمانی خانواده تان از اینکه می خواهید به اورست بروید، باخبر شدند؟
عید قرار بود بروم و تقریبا آذرماه بود که دکتر مقدسی و همسرم خبر داشتند. قبل از اینکه به همسرم بگویم دو هفته ای با خودم کلنجار رفتم. این آمادگی را هم داشتم که یک ماه با هم سروکله بزنیم تا راضی شود اما در کمال ناباوری چند دقیقه سکوت کرد و بعد گفت حتما می توانی این کار را انجام بدهی. فقط صعود به اورست را در رزومه ورزشی ات کم داری. خیلی خوشحال شدم و امیدوار کننده بود.
یک سال و نیم شبانه روزم با این فکر گذشت. تصویرسازی صعود ضربان قلبم را بالا می برد و خسته می شدم یا احساس سرما می کردم. به صورت غیرمستقیم از کسانی که در این زمینه حرفه ای بودند، سوال می کردم که کسی می تواند با این شرایط به اورست برود اما جواب منفی می دادند. نمی خواستم یکباره عمل کنم چون سلسله مراتب را در ورزش می دانستم اما شانس و وقتش را نداشتم و باید تمام تلاشم را می کردم که یا به آرزویم برسم و یا اینکه رهایش کنم. نمی توانستم به همسرم بگویم باید به یک کوه ۸ هزار دیگر بروم، چند ماهی نیستم و باید این مقدار هم پول بدهی.
یک ماه آخر به مادرم و دو هفته آخر هم به پدرم گفتم. همه نگران بودند چون وقتی پا به کوه ۸ هزار متری می گذارید ۱۰، ۱۵ درصد خطر مرگ را پذیرفته اید چون همه چیز دست شما نیست. مثلا سال ۲۰۱۹ که همه در ترافیک قله قرار گرفتند، اکسیژن ها تمام شد و ۲۰۰ متر مانده به قله تعدادی مردند که این موضوع قابل پیش بینی نبود. یکسری از اتفاقات دیگر از کنترل کوهنورد خارج است و به همین دلیل پدرم خیلی مخالف بود. با این حال کارم را کردم. خیلی دنبال اسپانسر گشتم و سعی کردم از رزومه اسکواشم استفاده کنم اما اسپانسرها خیلی حاضر نیستند برای ورزشی کمتر شناخته شده هزینه کنند. به همین دلیل پیدا نشد. کف هزینه صعود به اورست و کمترین امکاناتی که شرکت تحت قرارداد به کوهنورد اختصاص می دهند ۳۰ هزار دلار شامل مجوز صعود به اورست (حدود ۱۲ هزار دلار)، چادر، غذا و شرپاست.کف هزینه صعود به اورست و کمترین امکاناتی که شرکت تحت قرارداد به کوهنورد اختصاص می دهند ۳۰ هزار دلار شامل مجوز صعود به اورست حدود ۱۲ هزار دلار، چادر، غذا و شرپاست.
علی رغم نگرانی خانواده تصمیم گرفتید صعود کنید، از رفتن به نپال و اتفاقاتی که آنجا افتاد بگویید.
دو هفته قبل از رفتن ترسیده بودم چون با پیشنهاد یکی از دوستان نزدیکم با ایرج معانی صحبت کردم. اسم اورست را نیاوردم و فقط گفتم قصد صعود به یک کوه ۸ هزار متری را دارم. گفت امکان ندارد و کوهنوردی مرگ است. دیدم حرف هایش در روحیه ام تاثیر بد می گذارد، گفتم حق با شماست، باید چند سالی کوهنوردی کنم. با این حال بالاخره به نپال رفتم. از فروردگاه نپال تا برگشت به فرودگاه تهران دو ماه طول کشید. چند روزی در کاتماندو (پایتخت نپال) ماندم، تجهیزاتم را چک کردم و کارهای مربوط به مجوز و قرارداد را انجام دادم. قراردادم ۳۰ هزار دلار بود. بعد از آن سوار هواپیما شدم و روی خطرناک ترین باند دنیا فرود آمدیم که اطراف آن کوه و دره است. از آنجا هم به سمت بیس کمپ اورست حرکت کردیم. در این پروسه هم هوایی را هم انجام دادم تا بدنم با اکسیژن کم سازگار شود.
بعد از حدود هفت روز به بیس کمپ اورست رسیدم که تمام کوهنوردان منطقه در چادرهای خود مستقر می شوند. در برنامه هم هوایی ابتدا به کمپ یک رفتیم و برگشتیم و سپس به کمپ دو. این بالا و پایین رفتن پروسه زمان بری است چون وضعیت آب و هوایی هم دخیل است و انرژی می گیرد. شرایط آب و هوایی در صعود به قله هم خیلی مهم است؛ یک پنجره زمانی وجود دارد که در آن مدت، هوای قله مساعد است و همه تیم ها در این پنجره به سمت قله حرکت می کنند. ممکن است پنجره هوایی در یکسال، تنها یک روز باز شود اما خیلی خوش شانس بودم که سه روز پنجره هوایی باز بود و کوهنوردان امکان صعود به قله را داشتند.
جایی در مسیر بود که به خاطر سختی ها به برگشتن فکر کنید؟
اصلا به این فکر نکردم اما قسمتی در شروع مسیر به سمت کمپ یک وجود دارد که به آن یخچال های خومبو می گویند و تعداد زیادی کشته می دهد چون پر از شکاف های یخی است که دائما حرکت می کنند و بارها صدای ریزش یخ به گوش می رسد. باید نیمه شب از این مسیر عبور کرد که خورشید نمی تابد و یخ زده است. عبور از خومبو واقعا وحشتناک است و آدم مرگ را به چشم می بیند چون دائما باید از روی نردبان و طناب رد شد. در بیس کمپ شنیدم دو شرپا در خومبو مرده اند یا یک نفر در کمپ یک ایست قلبی کرده و مرده است. خیلی ناراحت کننده بود اما زیاد در روحیه ام تاثیر نداشت، خیلی مصمم بودم و آنقدر فیلم دیده بودم که انگار مسیر برایم تکراری بود. از طرفی بعد از ارتفاع ۸ هزار متر تا 8 هزار و 848 متر منطقه مرگ است چون اکسیژن به حدی کم می شود که مغز توان تصمیم گیری ندارد. هر چند از اکسیژن کمکی استفاده می کردیم اما باز هم سخت بود چون مسافت طولانی و شیب زیاد بود.
به روز صعود برسیم، از کجا شروع کردید و چه اتفاقاتی افتاد؟
از بیس کمپ تا قله مستقیم نیست. ابتدا به کمپ دو رفتیم و استراحت کردیم. صبح زود دوباره به کمپ سه رفتیم و استراحت کردیم. سپس به کمپ چهار و از آنجا به سمت قله رفتیم. فاصله بین کمپ ها را به خوبی می دانستم اما چیزی که خیلی آزارم داد رفتار شرپایم بود. شرپاها معمولا افراد مسئولی هستند که به کوهنوردان برای صعود کمک می کنند اما در این زمینه بدشانسی آوردم. از روز اول که رزومه ام را دید حس کردم خیلی نسبت به صعودم ناامید است. به برنامه هم هوایی هم نمی آمد و هر جور دوست داشت رفتار می کرد. متوجه بی انگیزگی اش بودم و بارها به مسئول شرکت اطلاع دادم اما گفتند هفت بار به قله صعود کرده و باتجربه است. وسیله ها را چک نمی کرد و با هم هماهنگ نبودیم. همه تیم ها یک برنامه جایگزین برای هوای نامساعد داشتند اما ما هیچکدام را نداشتیم. با این حال سعی کردم اهمیت ندهم. روزی که به کمپ چهار رسیدم، پرسید واقعا می خواهی قله را صعود کنی. خیلی حالم بد شد اما گفتم شاید می خواهد وضعیت آمادگی ام را بداند. گفتم حالم خوب است و حتما می روم. بعد از دو ساعت دوباره پرسید که عصبانی شدم. گفتم آخرین باری باشد که این سوال را تکرار می کنی، همه کارهایم را کرده ام و آماده صعود به قله هستم.
مسیر صعود اینگونه است که همه کوهنوردان روی طناب و پشت سر هم حرکت می کنند. اصلا امکان توقف و استراحت نیست. پشت سر هم سه، چهار ساعت از مسیر را رفتیم تا به جایی رسیدیم که کوهنوردان می توانستند بایستند و استراحت کنند. اکسیژن کمکی را شرپا حمل می کند. گفتم اکسیژنم در حال تمام شدن است، عوض کنم؟ گفت وقتی تمام شد تعویض می کنی الان حرکت کن و من هم پشت سرت می آیم. با اینکه عرف نیست شرپا و کوهنورد از هم جدا شوند اما حرکت کردم. خسته بودم و کند قدم برمی داشتم. بعد از مدتی اکسیژنم تمام شد. شرپایم عقب تر بود. گفت پایین بیا و اکسیژن را بگیر اما نمی توانستم چون همه روی طناب بالا می رفتند و او باید بالا می آمد. نیمه شب در آن ارتفاع خیلی داد زدم اما انگار صدایم را نمی شنید. ۲۰ دقیقه التماس کردم و داد زدم تا اکسیژن را به من رساند. خسته بودم و کند قدم برمی داشتم. بعد از مدتی اکسیژنم تمام شد. شرپایم عقب تر بود. گفت پایین بیا و اکسیژن را بگیر اما نمی توانستم چون همه روی طناب بالا می رفتند و او باید بالا می آمد. نیمه شب در آن ارتفاع زیاد خیلی داد زدم اما انگار صدایم را نمی شنید. ۲۰ دقیقه التماس کردم و داد زدم تا اکسیژن را به من رساند. در آن شرایط بدن هر چه بدون اکسیژن باشد، تحلیل می رود. وقتی اکسیژن را گرفتم، گفتم متوجه حال بدت هستم، من را به شرپا و کوهنوردی دیگر بسپار و برو. گفت مسئولیت دارم و بالا می آیم.
۹ ساعت از مسیر را رفته بودیم که گفت پنج ساعت دیگر تا قله مانده است. توان پنج ساعت راه رفتن را نداشتم اما طبق چیزهایی که خوانده بودم نهایتا ۱۲ ساعت راه بود. حرکت کردم و گفتم هر وقت توان ادامه راه را نداشتم، می گویم. قله تا قبل از "هیلاری استپ" دیده نمی شود. قسمتی از کوه یک پیچ دارد که وقتی آن را رد کنی قله را می بینی. ۱۰ دقیقه بعد از اینکه حرکت کردیم به سمت آن پیچ حرکت کردم و قله را دیدم. نمی دانستم از شدت ناراحتی دروغی که گفته بود راه بروم یا گریه کنم. خیلی حالم بد شد. اگر تا این حد مصمم نبودم با کارهایی که در آن مدت انجام داد، برمی گشتم. حرکت کردم و در نهایت ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه ۲۵ اردیبهشت به قله رسیدم. آن روز هوا خیلی خوب بود. زمان زیادی را روی قله ماندم و عکس گرفتم. تجربه افراد دیگر روی قله به دردم خورد. مثلا نوشته بودند وقتی روی قله هستند آنقدر درگیر فیلم و عکس نباشید که واقعیت منظره را نبینید. ۱۰ دقیقه ای چرخیدم، اطراف را نگاه کردم و خواسته های درونم را گفتم.
زمان برگشت هر چه گشتم شرپایم را پیدا نکردم. تصور اینکه مسیر را تنهایی برگردم خیلی وحشتناک بود. پشت سر یک کوهنورد و شرپای یک شرکت معتبر راه افتادم. کاملا به آنها چسبیدم و فاصله نگرفتم. از هیلاری استپ با وحشت زیادی عبور کردم چون منطقه خطرناکی است و به دلیل خستگی احتمال اشتباه زیاد می شود. صعود خیلی دلچسب بود اما در مسیر برگشت آنقدر در ذهنم با شرپا کلنجار رفتم که دیگر برایم لذت بخش نبود. با خودم گفتم یکسال برای چنین روزی تلاش کردی که لذت ببری اما نمی توانستم. از نظر ذهنی حالم خیلی بد بود اما همین که انجامش دادم حس شیرینی داشت. هر وقت خسته می شدم به خانواده ام فکر می کردم که منتظر شنیدن خبر صعودم بودم. از طرفی به خودم می گفتم تصور کن این ۱۲ ساعت شمارش معکوس است که سرنوشت زندگی ات را عوض می کند، خسته می شوی اما نمی میری. بنابراین ادامه می دادم.
برگشت از قله چقدر زمان برد؟
۶، ۷ ساعت طول کشید. شرپا را کمپ چهار دیدم و اصلا نمی توانستم با او صحبت کنم. ما در قبال هم مسئولیت داریم چون در کوه آدم ها غیر از هم کسی را ندارند. گفتم باید اطلاع می دادی حالت بد است و نیاز به کاهش ارتفاع داری. کافی بود به زبان نپالی من را به یک نفر دیگر بسپری. گفت حالم بد بود، جهت یابی ام را از دست داده بودم و فکر می کردم تا قله پنج ساعت راه مانده است وگرنه هیچ آدمی حاضر نیست یک ساعت مانده به قله، پایین برگردد. این را درست می گفت. از کمپ چهار تا پایین دیگر با هم بودیم.
وقتی روی قله بودی چه حس و حالی داشتی؟
آنقدر صعودم داستان دار بود که وقتی به قله رسیدم برایم خیلی دلچسب نبود یعنی در حد انتظارم خوشحال نشدم. خسته بودم و توان شادی نداشتم اما برای کسانی که در ایران هستند و دوست دارند این لحظه را تجربه کنند، خیلی دعا کردم. احساس می کردم راز و نیاز روی قله حتما جواب می دهد چون حال خیلی خوبی بود. انگار جایی ایستاده بودم که زمین به آسمان متصل شده و حس فوق العاده ای داشت. سعی می کردم به حال و هوای کوهنوردان دیگر توجه کنم. هر کسی به قله می رسید، گریه می کرد. وقتی پرچم ایران را آنجا گذاشتم حس می کردم دینم را نسبت به کشورم ادا کرده ام.
وقتی از شرپایت حرف زدی بغض کردی، در کوه و سختی چقدر نیاز به یک پشتیبان داشتی؟
طبق برنامه قرار بود دو نفری برویم اما واقعا کاری برایم انجام نمی داد. اگر در کمپ چهار می گفت توان ادامه ندارم و خودت برو، بالاخره کاری می کردم اما پیش آمدن آن اتفاقات واقعا وحشتناک بود. هر کوهنوردی در قبال آدم و تیمش مسئولیت دارد اما ما دو ماه را با هم گذرانده بودیم و در قبال هم مسئولیت بیشتری داشتیم.
در اورست چند جنازه در مسیر صعود کوهنوردان به چشم می خورد؟ لحظه ای که از کنار جنازه ها رد شدی، ترس از مرگ به سراغت نیامد؟
آنقدر خسته بودم که به این چیزها فکر نمی کردم. احساسی نسبت به جنازه ها نداشتم حتی نمی ترسیدم. یخ زده بودند و اصلا صورت بدی نداشتند. انگار آدمی خوابیده است. شاید علتش این بود که بارها این ها را دیده و خوانده بودم و برایم صحنه غریبی نبود. البته با دیدن جنازه ها بیشتر دقت کردم.
چه زمانی خبر صعود را به خانواده ات دادی؟
به خانواده ام گفته بودم منتظر خبر صعودم باشند. تصورم این بود روی قله به بیس کمپ بی سیم می زنم، آنها به شرکت اطلاع می دهند و در نهایت شرکت هم خبر را به خانواده ام می رساند اما بی سیم من از کمپ چهار به بعد خراب شد و دیگر کار نکرد. خانواده ام خیلی نگران شده بودند و از طریق شرکت پیگیری می کردند اما به آنها گفته بودند بی خبری در کوه بد نیست چون اگر اتفاق بدی بیفتد برای کمک به کمپ های پایین خبر می رسد. تقریبا یک روز و نیم بعد از صعودم متوجه شدند و در این مدت خیلی حال بدی داشتند.
وقتی به بیس کمپ برگشتی از شرپایت شکایت نکردی؟
می توانستم شکایت کنم اما واقعا دلم می خواست تمام شود و به ایران برگردم. از روز اول با او داستان داشتم اما اتفاقات روز صعود خیلی بد بود. در صعود به اورست ۶۰ درصد روی خودم و ۴۰ درصد روی شرپا حساب کرده بودم اما متوجه شدم وقتی پا به کوهستان می گذارم نباید روی کسی جز خودم حساب کنم.
حس و حالت وقتی به ایران برگشتی چگونه بود؟
آنقدر باور این اتفاق برایم سخت بود که در مسیر برگشت سعی می کردم همه اتفاقات را مرور کنم. همه خاطرات را با جزئیات نوشته بودم که هوا سرد است، ترسیده یا دلتنگم. از آنجایی که هوا سرد بود و باید با همه چیز مقابله می کردم خیلی از شب ها در چادرم گریه می کردم. همه را ثبت و مرور کردم. لحظه دیدن خانواده ام خیلی جالب بود چون خوشحالی ام این بار جنس متفاوتی داشت. هیچکس حتی مسئولان فدراسیون کوهنوردی هم خبردار نبودند البته بعد از اینکه فهمیدند هم استقبال خاصی نکردند. شاید برایشان سخت بوده که یک نفر از رشته دیگری به اورست صعود کند.
چرا از صعودت به کسی چیزی نگفتی، می ترسیدی در کارت خللی وارد کنند یا اینکه اگر صعود نمی کردی همه متوجه می شدند؟
تا حدودی ترس صعود نکردن را هم داشتم. البته کسی از من انتظاری نداشت اما دلیلی اصلی نگرانی از این بابت بود دیگران متقاعدم کنند که نمی توانم.
برنامه ای برای صعود به قله های دیگر داری؟
تجربه هیمالیا و زندگی در کوه، زندگی شهرنشینی را سخت می کند. بعضی شب ها تنش هایی که در طول روز داشته ام را کنار می گذارم و تصور می کنم در کوه هستم. در کوهستان همیشه باید با شرایط سخت دست و پنجه نرم کرد اما نگرانی و استرس بی خود ندارد. از طرفی در اسکواش یا رشته های دیگر مقام اول تا سوم دارند اما در کوه برای یک نفر یا ۱۰ هزار نفر روی قله جا هست و آدم دائما با خودش چالش دارد. قطعا به کوه دیگری هم فکر می کنم اما تامین هزینه هایش برایم خیلی سخت است. هیمالیا را خیلی دوست دارم. پاکستان هم تعدادی کوه ۸۰۰۰ متری دارد اما نپالم برایم کشور مقدسی است.
چرا بعد از صعود به اورست از اسکواش خارج نشدی تا به طور کلی کوهنوردی را دنبال کنی؟
با اسکواش بزرگ شده ام، تمام خبرهایش را دنبال می کنم و با فدراسیون هم همکاری زیادی دارم. اسکواش بخشی از زندگی من است که همه وقتم با آن گذشته و نمی توانم کنارش بگذارم. کوهنوردی برایم ورزشی مکمل است.
توصیه نمی کنی کسی به شیوه شما به اورست برود؟
نه واقعاچون ۱۰۰ درصد اشتباه است. من از ترس اینکه دیگران منصرفم کنند چیزی نگفتم اما دیگران که حسودی نمی کنند بلکه بر اساس تجربه شان حرف می زنند. مثل اینکه کسی در سطح باشگاهی اسکواش بازی کند اما بگوید می خواهم قهرمان جهان بشوم. قطعا به او می گویم نمی توانی. نه اینکه دوست نداشته باشم بلکه باید سلسله مراتبی را طی کند.
تجهیزات و علم کوهنودی ایران نسبت به سایر کشورها چگونه است؟
برای صعود به قله ۸۰۰۰ متری لیستی از تجهیزات لازم است که در ایران به شکل محدود آنها را داریم. لباس سایزم را در ایران پیدا نکردم و از نپال خریدم. در واقع در ایران هم تجهیزات داریم اما خیلی گران تر است و گاهی نسبت به اصلی یا قلابی بودن آن اطمینان نداریم.
کوهنوردان خیلی خوبی داریم و اگر امکانات مالی فراهم بود مطمئنم در دنیای کوهنوردی حرفی برای گفتن داشتیم. امکان صعود خارجی خیلی فراهم نیست.
داستان یا باور خاصی در مورد اورست وجود دارد؟
نپالی ها به موجودی درشت هیکل به نام "یتی" اعتقاد دارند و حتی نام یک برند معتبر کوهنوردی هم همین است. هر کوه را یک خدا می دانند و برایشان مقدس است. وقتی وارد منطقه می شوید قبل از خواب یک مراسم مذهبی به نام "پوجا" برگزار می کنند که دعا می خوانند و روی آتش گندم می پاشند. این دعا اجازه ورود از کوهستان است.
به کسانی که دوست دارند به اورست صعود کنند چه توصیه ای داری؟
مفهوم جمله خواستن را در اورست لمس کردم و این خواستن یعنی اینکه نتوانی به چیز دیگری فکر کنی. در مدتی که به صعود فکر می کردم هیچ چیز دیگری برایم جذابیتی نداشت، در خواب و بیداری به اورست فکر می کردم. وقتی چیزی را تا این حد بخواهید باعث تلاش بیشتر می شود.
انتهای پیام